امروز یه روز خیلی مهم بزای من بود
باورم نمیشه ...
هنوز هم به خودم نیومدم....
به هر حال بعد اینهمه وقت....
هر دو در بالا ترین نقطه ایستاده بودیم
و صدای باد فقط سکوت را به یاد می اورد
رو به من کرد و گفت :
ــــ خب ؟
جاده ما به یک پرتگاه ختم شده بود و چیزی جز ابر در برابرمان نبود
انتهای راه بود ؟
به راستی که نه
دستم را به سویش بردم و گفتم :
__دوستم داری ؟
دستم را گرفت ...
و بار دیگر ایمان اوردم که
پرواز زیباست