اصلا ً هم خنده دار نیست
که احساس من نسبت به او
دقیقا ً همان احساسی است
که نسبت به
زیر دامنی کهنه و کثیف
دخترهمسایه مان دارم.
بگذار
هر چه می خواهد گریه کند.
خوب می دانم
که اشک او
اشک تمساح است.
کودک ۱۸ ساله
آنگاه که بهار سرود خود را سر می دهد ...
مردگان زمستان بر می خیزند ...
کفن را دور می اندازند و به پیش می تازند .......
شاید بهار من با بودن در جمع شما طراوت گیرد ... مرا با نغمه خویش بیدار سازید ..........
......green frog
امروز هم به تو زنگ زدم.
امروز هم وقت نداشتی.
امروز هم وقت خر کردن من را نداشتی.
امروز هم شیطان در مکتب تو تحصیل می کرد.!!!
کودک ۱۸ ساله
یک ملیون و هشتصد و بیست و پنج...
یک ملیون و هشتصد و بیست و شش...
یک ملیون و هشتصد و بیست و هفت...
یک ملیون و هشتصد و بیست و هشت...
یک ملیون و هشتصد و بیست و نه...
یک ملیون و هشتصد و سی و یک...
یک ملیون و هشتصد و سی و دو...
یک ملیون و هشتصد و سی و سه...
یک ملیون و هشتصد و سی و چهار...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خدایا چند پله ی دیگر مانده تا به تو برسم؟؟؟
شاید بد نباشه از اینجا شروع کنم
تنها تفاوت ذهن ادمی با کوسه ها در این است که
کوسه ها را می توان در قفس های پولادین زندانی کرد
اما
ذهن آدمی را هیچ حصاری نیست
کودک ۱۸ ساله