خزان
برگ های تک درخت کوچه را
چید
و رنجوری دستانش را
در نگاه عابران
نشاند.
همه غمگین شدند
برایش.
مدتی بعد
بهار رسید.
جوانه ای رست
بر عریانی دستانش.
نمی د انم
آیا عابران هم شنیدند؟
که درخت با خود می گفت:
عجب شبی است امشب!
به رنگ سیاه گیسوی تو.
عجب سکوتی دارد امشب!
به رنگ نگاه خاموش تو.
و عجب طولی دارد امشب!
...
فقط یک سوال دارم
من که در دریای عشقت بودم
چگونه نبود اب را باور کنم؟
....
..........amirmafia
از شفافیت پنجره
به درون تاریکی اتاقم
سرازیر می شوند.
آخر نور را
از تاریکی
چه باک...
چنان که عشق من
در قلب سرد تو
می دود.
آخر عشق من را
از دلسردی تو
چه باک!
bacchus
دیگر چیزی نمیبینم مثل یه کور
دیگر چیزی نمیشنوم مثل یه کر
دیگر فکر نمیکنم مثل یک دیونه
دیگر وقتی دلم سوخت ناله نمیکنم
اما از من نخواه که
تو را نبینم
صدایت را نشنوم
یا به تو فکر نکنم
و وقتی دلت سوخت خود را اتش نزنم
از من نخواه که عاشقت نباشم
.........amirmafia