این راه را پایانی نیست

هر دو در بالا ترین نقطه ایستاده بودیم

و صدای باد  فقط سکوت را به یاد می اورد

 رو به من کرد و گفت :

ــــ خب ؟

جاده ما به یک پرتگاه ختم شده بود و چیزی جز ابر در برابرمان نبود

 انتهای راه بود ؟

 به راستی که نه

دستم را به سویش بردم و گفتم :

__دوستم داری ؟

دستم را گرفت ...

و بار دیگر ایمان اوردم که

پرواز   زیباست

..........amirmafia

از علایم بزرگ شدن یکیش اینه که دیگه پسرهایی که سر کوچه نشستن رو نمیشناسی .

تو ، آهسته آهسته دانه های مرا برمی داشتی و به سوی قفس میرفتی .

من ، ایستاده بودم و تو را نگاه می کردم که ........

گویا بعضی پرنده ها را بدون دام و دانه میگیرند.