جامه دانم پر است
از گل های بهاری.
کوله پشتی ام پراز
گیسوان باد.
شب را در گلدانی
کاشته ام.
روز را یک نفس
سر کشیده ام.
در آسمان این شهر
تاریکی و ترس رها است.
و مرگ چه بی قید پرسه می زند آزاد.
اینجا دست من
از تو و زندگی جدا است.
کودک ۱۸ ساله
با چشمان پر از وسوسه ات نگاهم کردی
بدست اوردن من کار سختی نبود
لبانت را به تنم چسباندی فقط چند لحظه پیشت بودم
مرا راحت سوزاندی تا هیچ شدم
و با دو انگشت مرا دور انداختی
انگار نه انگار که بوده ام و جای مرا یک ادامس بی لیاقت گرفت
همش درست ته سیگار له کردن دیگه چی بود؟؟؟
....amirmafia
تابلوها می جنبند
بر دیوار.
انگار می خواهند تهی شوند
از تصاویر.
از آن همه نقش و نگاری که از سال های دور
با خود دارند
خسته اند.
انگار می خواهند
شبیه خودشان باشند،
نه نقشی که بر آن ها زنده اند.
کودک ۱۸ ساله
هرگاه که سرت را روی سینه ام می گذاری
و آرام نفس می کشی
هرم نفس هایت
از پوست سینه ام می گذرد
و تا پشتم را می سوزاند.
و تو خوب می دانی
که تا کنون هیچ دختری
این چنین بی پروا و گستاخانه
هرم نفس های شهوت آلوده اش را
درون قلبم فرو نکرده است...
کودک ۱۸ ساله