هر روز با ماشین بابام میرفتم سر کار و بر میگشتم
دوبار میدیدمش روزی
یه دیوار گلی .با قد کوتاه.......
جایی بود که نباید باشه .....
نمیدوستم چرا اونجاست ؟ برای چی اونجاست ؟
یواش یواش هر روز با دقت بیشتری بهش نگاه میکردم
و حتی تو محل کارم یا قبل از خواب یا هر وقتی که میتونستم بهش فکر میکردم...
حتی یه بار خوابشو هم دیدم
یه روز رسید که دیدم اون دیوار گلی شده یه تیکه از زندگی من
یه روز که داشتم نگاهش میکردم پامو گذاشتم رو گاز و با سرعت زیادی ماشین رو کوبیدم بهش
افرادی که اون اطراف بودن با تعجب نگاهم میکردن که چطور نتونستم اون دیوار رو ببینم
اما من میخندیدم
فقط میخندیدم ....
از اون روز به بعد هر وقت پیاده از کنار دیوار رد میشدم به چیزی که از دیوار باقی مونده بود لبخند میزدم
چون دیگه راحت شده بودم
راحت راحت .
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو زندگی همه ما ها از این دیوارا هست
و این ما هستیم که تصمیم میگیریم چطور باهاشون برخورد کنیم.....
تو هم با خشانت بارترین روش ممکن باهاش برخورد کردی!!
baba asabet kheili kharabe ha!!! yekam yavashtar plz!
تو آن سوی دیوار را دیده بودی
اگر نمی دیدی،
همیشه فکر می کردی که آن دیوار چیزی ست که باید باشد
مثل خیلی از دیوارهای دیگر که حتی
فکر نکرده ای چرا هستند و توی چشمت هم نرفته!
می دونی،
بعضی ها تو زندگی شون آفریده شدن که دیوار باشن
اما باز بعضی از این بعضی ها،
اون طرفشون رو بهت نشون می دن و
بعضی ها نع!
چقدر فلسفیدم!