سکوت رو در همه بدنت حس میکنی
بی صدا میتونی گریه کنی اما نمیتونی بخوایش
مهم نیست که بغض چطور توی گلوت گیر کرده
دستتو دارز میکنی
اما به مخمل موهاش نمیرسه
فریاد میزنی
اما صداشو نمیشنوی
همه سنگینی دیوار های اطاق رو شونه هاته
و همه غم دنیا توی دلته
و میخواد دیوار هاشو خراب کنه
خنده هاش . و.نگاه مهربونش
هنوز یه جایی همین دور و بر هاست
توی چشمات توی دلت
نمیتونه زیاد دور رفته باشه
دستات میلرزه همینطور همه بدنت
نمیخوای قبول کنی که رفته
...........amirmafia
نه نمی خوام قبول کنم که رفته و نه می تونم قبول کنم...آخه چه طور قبول کنم کسی که وجودم به حضورش بسته است رفته...اگه...اگه...اون بره....من نیست میشم...نابود میشم...
چه قدر لطیف بود ... لذت بردم.
موفق باشی دوست عزیز.