جامه دانم پر است
از گل های بهاری.
کوله پشتی ام پراز
گیسوان باد.
شب را در گلدانی
کاشته ام.
روز را یک نفس
سر کشیده ام.
در آسمان این شهر
تاریکی و ترس رها است.
و مرگ چه بی قید پرسه می زند آزاد.
اینجا دست من
از تو و زندگی جدا است.
کودک ۱۸ ساله
بابا..سهراب!!!!!۱
حالا دیگه تو اسمون همه شهرا تاریکی و ترس پره...
سلام ...
نوشته هاتون خیلی قشنگ و دلچسبه ...
موفق باشید....
سلام دوست نازنینم. امیدوارم غمی که امروز توی دلته زودتر
تبدیل به شادی بشه. دوستدارت: مریم:*
سلام رفیق*خیلی خوشحالم از آشنایی باشما !بازهم پیش من بیا..
سلام..خوبی..خوشکله وبلاگتو می گم..به منم سر بزن...
ممنون که بهم سرزدی.
سعی میکنم تمام مطالبت رو بخونم
خیلی زیبا بود دنیا جان! خیلی! موفق باشی!
سلام به بلاگ اسکای هم رحم نکردی و اینجارو هم با قلم قشنگت نقش دادی موفق باشی راستی لطفا من رو دوباره اد د کن ایدیتو گم کردم
با سلام . ممنون که به من سر زدین . واقعا جالب و زیبا نوشتین .با تشکر